ما روز تاسوعا یعنی شب عاشورا بیرون بودیم ، شب تا تقریبا دیر این عزاداری و اون عزاداری و این آشپزخونه و اون آشپزخونه میگشتیم، خیلیم خوب بود ، وقتی برگشتم یکم پای لپ تاپ سهامام رو بررسی کردم و گرفتم خوابیدم ، تقریبا نیمساعت قبل اذان سرحال بیدارشدم ، دیگه نخوابیدم گفتم نماز بخونم قضانشه ...
خلاصه بعدش که میخواستم بخوابم تا میخواست خواب بیاد و منو باخودش ببره و روحم از جسمم جدابشه یهو ترس برم میداشت و بیدار میشدم نمیتونستم بخوابم . یا مرگ عزیزانم یادممیومد یا خودم .
چندباری رو هرکاری کردم نشد بخوابم خیلی ترسناک بود.
حالم داشت بدمیشد ، انکار از هوش میرفتم ، ترسم داشت بیشتر میشد.
پاشدم رفتم توخیابون گشتی زدم ، درختایی که کاشته بودمو وارسی کردم ، دوباره اومدم بخوابم ، بازم همین وضعیت ، تامیخواست خوابم ببره با ترس بیدار میشدم .
خواب هم واسه من واجبه یعنی خوابم خوب نباشه افسرده میشم بعدشم مریضی .
اومدم پای سیستم یه فایل صوتی یکی از اسنایان فرستاد رو گوشی صداش خراب بود ولی رو آیفون و کامپیوتر اجرا میکرد .
اینم هر ترفندی زدم درست نشد .
دیدم دیگه بخوابم ظهر میشه به دوستم قول داده بودم میریم بیرون.
گفتم بگم نمیام شاید فکرکنه دارم ادا درمیارم یا واسش کلاس میزارم.
پاشدم سرمو با شامپو شستم ، صبحانه خوردم ، چای و نسکافه که بدنو سرپا نگه میداره زدم تو رگ ...
بعدشم اومدم یه قرص استامینوفن کدئین خوردم با دوستم رفتیم بیرون .
ظهر هم اولش نذری گیرمون نیومد اما در دقایق پایانی هرکدوم سه تا نذری گیرمون اومد بور و سفید...
برچسب : نویسنده : bourosefiedo بازدید : 146