داماد اجباری

ساخت وبلاگ
یه پسری میشناسم یک سال از من کوچکتره ! نزدیک مغازه ای که من قبلا داشتم مغازشون هست . کارتعمیر لوازم خانگی انجام میده ؛ تقریبا باهم صمیمی هستیم . گفت وقت داری یه جریانی برات تعریف کنم گفتم بفرما ...

گفت یه پیرمردی اومد مغازه ام گفت یه گاز دارم خرابه . نمیتونم بیارمش اینجا ؛ سنگینه ! اگه میتونی برای تعمیرش بیا خونه مون . اونم میگفت قبول کردم و گفتم امشب بعد تعطیلی مغازه میام . رفته بود اونجا پیرمرده بهش گفته بود بیا تو بشین ! یه چیزی بخور بعد ! گفته بود باشه بعد اینکه کارمو انجام دادم میام . گازه کجاست؟ _تو حیاط گذاشته ! 

گفته بود من بهت میگم بیا تو یه چیزی بخور بعد ؛ کارت دارم . خلاصه صحبت کرده بودن و اینا که ما با شما اقوام هستیم ! نمیدونم پدر پدربزرگ عمه ت پدر خاله ی منه . مادرت با زن من قوم میشه !  

یجورایی بالاخره خودشو به بنده خدا چسبونده

گفته هنوز مجردی چرا ! وبلاگ داماد کلمه بشو ! سر و سامون بگیر ... حالا من یه دختر خوبی دارم بهت میدم !

خلاصه میگفت دختره اومد و من دیدمش !

گفتم حالا به دلت نشست ! گفت : نه 

......

بعد میگفت چندروزبعدش دختره اومده بود از در مغازمون رد شده بود دیدم بابام با همسایه ی مغازمون قاه قاه میخندن

گفتم چیه ! چرا دارید میخندید؟ ! گفته بودن دختره رو دیدیم از خودش زشت تر خودش بود 

بور و سفید...
ما را در سایت بور و سفید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bourosefiedo بازدید : 149 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 13:57