عصر پسردایی پدرم امده بود خونه مون ، مسن هستن من تو اطاق شون نرفتم ، بعد نماز قصد داشتم برم بیرون یه جایی که حسش باشه و آروم با اون دختر خانمی که معرفی کرده بودن تماس بگیرم . خواستم یجوری دربرم ، در رو که بازکردم دیدم خانمش و زن داداش خانمش باماشین رسیدن ! نه این که ازشون خوشم نیاد . ولی نه تو این شرایط ک قصد داشتم برم ...
دیگه رفتیم داخل نشستیم ، تقریبا با زن داداشش آشنا بودم ، اینجا زندگی نمیکنن ! از وقتی من رو دید گفت من حتما باید واسه تو یکی زن پیداکنم ! شماره شو داد و یه موردی هم معرفی کرد و اصرار کرد حتما فردا باید بیایی نشونت بدم ! خیلی ام سروزبون داشت هرچی میگفتم من فعلا ب هیچی فکرنمیکنم قبول نمیکرد!
خلاصه بعد ازکلی حرف زدن و اینها خداحافظی کردن رفتن .
منم لباس پوشیده بودم رفتم پارک تا با اون مورد ک قبلا اصرار میکردن تماس بگیرم .
رسیدم پارک بعدازکلی کلنجار رفتن باخودم گفتم حالا تماس میگیرم ! اول باخودم گفتم پیام بدم که هروقت موقعیتش رو داره بگه ک تماس بگیرم ولی باخودم گفتم شاید دیگه گفتگومون حالت رسمی پیداکنه
دل رو به دریا زدم تماس گرفتم بعد ازاینکه کلی زنگ خورد بالاخره گوشیو برداشت و با یه صدای زنونه کلفت مواجه شدم.
بعد ک خودم رو معرفی کردم و گفتم کی ام و کی معرفی کرده لحن صدلش آروم شد و حرفام رو گفتم ، گویا ایشون هم تو نوجوانی نامزدی بوده و جداشده. گفتم میشه ببینمت قرارشد تو پیامرسان هم من عکسم رو بفرستم هم ایشون. گفتم تفاوت سنی برات مهم نیس ؟ گفت نه مهم تفاهمه ، گفتم میای اینجا زندگی کنی ؟ گفت بزار بیشتر آشنابشیم بعد . حجابت چطوره ؟ نمازمیخونی ؟
به اینجا ک رسید گفت برات مهمه ؟ گفتم صددرصد ، گفت هر ازگاهی نمازمیخونه و حجابشم بیشتر مانتو هست .
بازم دمش گرم راستشو گفت و تصویر واقعی از خودش رو نشون داد .
گفتم برای من نمازخوندن و حجاب داشتن خیلی مهمه .
بعد از کمی حرف زدن درحال خداحافظی بودیم حرف عکس پیش اومد گفت خوشحال میشم عکس رو بفرستید همدیگه رو ببینیم .
من که دیدم زیاد مشابهتی تو مسائل اعتقادی نداریم گفتم حالا فکر میکنیم ببینیم چه کاری انجام بدیم .
خداحافظی کردیم و تمام .
ولی یادم رفت اول حال خانواده ش رو بپرسم بور و سفید...
برچسب : نویسنده : bourosefiedo بازدید : 59